عاغا دستاااااااااا:))

کی لی لی لی لی :)))) 

همه دس:))


عروس عروسه.هووووو هوووووووو.سما عر.........


ای بابا..هنوز این سعادت نصیبش نشده:))




سلام  نقطه

امروز تولد سما است   نقطه

پایان   نقطه


اینم کیک ... سعی کردم یه کیکی پیدا کنم که شبیه قیافه امروز سما باشه:))





پ.ن:

سما بیش از 15 سال سن دارد   نقطه

:((

+علــــی دریــــاســــت ، دریــــا رو نمـیشـــه ســـــــاده با ســـم کـــشـــتـــــ

علـــی رو قبـــل از اونــــــ مـــحــــراب ، یـــه لــــــشـــکر ابـــــن ملــــجـــم کـــشـــتـــــ

علــــی قربانــــی کوفــــســــت ، علــــی رو کوفــــه کــــم کــــم کـــشـــتــــ

آخــــه کــــــــی بــــاورش میـــــشـــــه ، علـــــی رو ، ابـــــن ملــــجــــم کـــشـــتــــ

/////روزبــــــــه بمـــــــــانـــــــی/////

+++++ چقـــدر چشــمــاشـــو رو حـــــــــق خودشـــ بـــســــت

چقــــدر فریــــــادشــــو تـــوی گـــلـــو کـــشـــتــــ /

اگــه از پــــشــــت ســــر خـــنـــجـــر نمـــیــــخـورد

مــگــــــــــــــــــــــــه مـیــشــــه علـــــی رو روبــــه رو کـــشـــتــــ

جوجه عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.

تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم. مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد. اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن با خواندن این داستان به یاد این جمله حکیم ارد بزرگ می افتیم که :


اگر پرواز را باور کنی پرو بال خواهی گرفت